جوهر
Zarafshan
مصطفی جوكار
Sun 29 05 2005 12:36
(شعری از زندان اوين)
پيرمرد
با انگشت جوهريش
در تاريكی دخمه و دشنه و زنجير
بر ديوار تاريك قلعه اوين
عكس ستاره و اميد
نقاشی میكند
و فرياد برمیآورد...
هان! هنوز را
فردايی است
مباد
خواب كسی را ببرد.
پيرمرد
میداند كه فاصله اميد و نااميدی
در سكوت اين دخمه
يك «آری» است
و او كه آری نمیداند
و هجای بیحيای تسليم را
در رسوا شبی چنين تيره
بر دژخيم بدكنش
كلام نكرده
همپای كهكشان میرود
بلند
بلند
تا هفت ستاره سرخ
بر تپههای اوين
پيرمرد
با انگشت جوهريش
چقدر اوين را
تحقير میكند
No comments:
Post a Comment