Thursday, May 25, 2006

شهریار





اینجا ایران
شهریار دهان ندارد
...شهریار زبان ندارد
...اینجا ایران
ایرانی صدا ندارد...
چه کسی باور می‌کنه... هزاران نفر بخاطر "نمنه" ‌به خیابان بیان؟
می‌توان با دید خوشبینانه نگاه کرد... و به یاد آورد که "نمنه" جزو کلماتی است که روزانه در تهران استفاده می‌شود... مانند بسیار کلماتی که از تبریز و اردبیل و ارومیه به تهران رسیده است... می‌توان سخت نگاه کرد و گفت مانا اشتباه کرد... حال باید چه کرد؟ مگر نه اینکه مانا نیستانی و روزنامه ایران عذرخواستند؟
مردم تبریز عصبانی هستند... مردم ارومیه هم... چه فرقی دارد؟ مردم ایران...اما چه کسی گمان می‌کند این خشم از کاریکاتور مانا نیستانی باشد؟جرا باید مسایل را اینقدر ساده کنیم؟و مانا نیستانی را گوشت قربانی؟سال‌هاست مردم ایران از حقوق بشری و حتی حقوق قانونی خود محروم هستند، اقلیت‌های قومی (البته آذربایجانی‌ها از اقلیت بسیار بیشتر هستند! چیزی نزدیک به اکثریت!) مشکلات بیشتری دارند، اضافه کنید مشکلی به نام نبود آزادی استفاده زبان مادری و فرهنگ منطقه‌ای و برابری با بقیه اقوام را که مندرج در قانون اساسی هم هست...وحال مانا نیستانی باید پاسخگوی سال‌ها تبعیض و فشار باشد؟نمی‌دانم چرا زمانی که مدیرمسئول روزنامه دولتی باشد و یا نماینده خودی مجلس، خبرنگار و طراح به زندان میافتد!
کسی به من میگه مدیر مسئول مسئولیت چه چیزی رو دارد؟

Wednesday, May 03, 2006

جهان پهلوانا



سیاوش کسرایی




جهان پهلوانا، صفای تو باد
دل مهرورزان سرای تو باد
بماناد نیرو بجان و تنت
رسا باد صافی سخن گفتن
تمرنجاد آن روی آذرمگین
مماناد آن خوی پاکی غمین
بتو آفرین کسان پایدار
دعای عزیزان ترا یادگار
روانت پرستنده راستی
زبانت گریزنده از کاستی
دلت پر امید وتنت بی شکست
بماناد ای مرد پولاد دست
که از پشت بسیار سال دراز
که این در بامید بوده است باز
هلا رستم از راه باز آمدی
شکوفا جوان سرفراز آمدی
ورود ترا خلق آئین گرفت
ز مهر تو این شهر آذین گرفت
چو خورشید در شب درخشیده ای
دل گرم بر سنگ بخشیده ای
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبان سیه را سپیدی نبود
نه سو روی اختر نه چشم چراغ
نه از چشمه‌ی آفتابی سراغ
فرو برده سر در گریبان همه
بگلسایه‌ی شمع، پیچان همه
بیاد تو، بس عشق می باختند
همه قصه ی درد می ساختند:
" که رستم بافسون ز شهنامه رفت
" نماند آتشی، درد بر خامه رفت
" جهان تیره شد رنگ پروا گرفت
" بدل تخمه ی نیستی پا گرفت
" برخسار گل خون چو شبنم نشست
" چه گلها که بر شاخه ی تر شکست
" بدی آمد و نیکی از یاد برد
" درخت گل سرخ را باد برد
" هیاهوی مردانه کاهش گرفت
" سرا پرده ی عشق آتش گرفت
" گه آوا درین شهر آرام بود
" سرود شهیدان ناکام بود
" سمند بسی گرد از راه ماند
" بسی بیژن مهر در چاه ماند
" بسی خون بطشت طلا رنگ خورد
" بسی شیشه ی عمر بر سنگ خورد
" سیاووش ها کشت افراسیاب
" ولیکن تکانی نخورد آب از آب
" دریغا ز رستم که در جوش نیست
" مگر یاد خون سیاووش نیست؟
"عزیزا، نه من مرد رزم آورم
یکی شاعر دوستی پرورم
ز تو دل فروغ جوانی گرفت
سرودم ره پهلوانی گرفت
ببخشا سخن گر درازا کشید
که مهرت عنان از کفم واکشید
درودم ترا باد و بدرود هم
یکی مانده بشنو تو از بیش و کم
که مردی نه در تندی تیشه است
که در پاکی جان و اندیشه است

بمب اتم




خانمان سوزتربمب اتم وافور است



محمد علی افراشته


هيچ شاعر طنزپرداز و مطرحی در ايران نيست كه از محمد علی افراشته نيآموخته باشد. البته به اين شرط كه بخواهد طنزش ماندگار باشد و بقول خود افراشته " مردم آن را مثل نقل و نبات" ببرند. شعر بمب اتم او مربوط به سالهائی است كه جهان در وحشت دست يافتن آلمان هيتلری به بمب اتم بسر می برد. با يك حادثه و يا يك كار جاسوسی بزرگ و يا از بيم فاجعه ای جهانی بمب اتم بجای آنكه بدست هيتلر ساخته شود بدست امريكا ساخته شد. آلمان بدون استفاده از بمب اتم شكست خورد و رژيم هيتلر سقوط كرد، اما امريكا سلاح مرگباری را كه به چنگ آورده بود برای زهرچشم گرفتن از جهانيان و نشان دادن برتری خود، آن را در ژاپن در آستانه تسليم بكار برد و فاجعه هيروشيما و ناكازاكی را ساخت. بخشی از اين شعر كه به مردم گرسنه و خرافات زده باز ميگردد، وصف حالی از امروز ايران اتمی نيز هست. بخوانيد:

جيز جيز، پف پف، كيپ است عجب اين وافور
چشمم از حدقه در آمد، زده ام از بس زور
***
ميرزا محمود، تو از ما همه فهميده تري
روی فهم است كه دلال قماش و شكري
تاجرانی كه وكيل اند تو با اغلبشان
همنشين، هم سرپا، همره و هم سروسري
چيست اين مسئله بمب اتم لاكردار؟
كه شده ورد زبان همگی در بازار
***
- بله، از بمب اتم با خبرستم اما
درز بايست كه پيدا نكند مطلب ما
من به اندازه آن مخترعش مطلعم
می دهم شرح ولی بنده بدانم و شما
به سر حقه قسم، ديده نديده باشيد
بالاغيرت كه اصولا نشنيده باشيد
***
تك خشخاش از اينها كه بيفتد به زمين
می پراند همه را صد كيلومتر و صد و بيست
عجبا! جلی وصلی كه از اين بمب اتم
هی هی از شاخ اتم، دم اتم، سم اتم
نزده دست به اين حربه اگر هيتلرخان
به خيالت كه قپی آمده؟ نچ، نچ قربان
روز تسليم بلاشرط كه شد، در آن شب
ول كند هيتلر از اين بمب، وليكن زعقب
***
شيره ای! بمب اتم را چه كنی خانه خراب؟
راست می گوئی و مردی، تو خودت را درياب
خانمان سوزتر از بمب، همين وافور است
انفجاريست دراين حقه كه نايد به حساب
بشكن اين معدن بدبختی و بيچاره گري
چشم واكن كه جهان راست مبارك خبري

از آخرين سروده های شاملو





در آستانه

شاملو، دراين سالهای آخر، اغلب و تا آنجا كه ممكن بود از تهران می رفت بيرون، مكانی حوالی گوهردشت و خانه ای دنج و كوچك. زياد وقت حرف با اين و آن را نداشت. حوصله حرف را هم نداشت. ميدانست رفتنی است و ناكرده ها و نانوشته های بسياری روی دستش مانده است كه بايد بسرعت تمام كند. شعری را كه می خوانيد از جمله سروده های او در اين دوران است. سروده ای برای زندگی نيست، وداع است. ايستادن، نشستن، خوابيدن و ديگر برنخاستن. باری كه روی دستش مانده بود بسی سنگين تر از سنگی بود كه بر گورش نهاده بودند. ای كاش، آنها كه سنگ سنگين را از گورش بلند كردند، تا زنده بود بار زندگی اش را سبك كرده بودند تا انبوه كارهای ناتمامش را به پايان رساند. آنكه به اين سادگی از مرگ می گويد، از نداشتن سنگش چه باك؟

بايد استاد و فرود آمد
برآستان دری، كه كوبه ندارد
چرا كه اگر بگاه آمده باشی، دربان به انتظار توست
و اگر بی گاه
به دركوفتنت پاسخی نمی آيد.
كوتاه است در،
پس آن به، كه فروتن باشی.
آئينه ئی نيك پرداخته توانی بود آن جا
تا آراستگی را
پيش از درآمدن
در خود نظری كني
هرچند كه غلغله آن سوی در زاده باورتوست نه انبوهی مهمانان،
كه آن جا تو را
كسی به انتظار نيست.
كه آن جا
جنبش، شايد
اما جنبده ئی در كار نيست:
نه ارواج، نه اشباح، نه قديسان كافورينه و به كف
نه عفريتان آتشين گاوسر
نه شيطان بهتان خورده، با كلا بوقی منگوله دارش
نه ملغمه بی قانونی مطلق های متنافی...
تو تنها
آن جا
موجوديت مطلقی،
موجوديت محض
چرا كه در غياب خود ادامه می يابی و غيابت
حضور قاطع اعجاز است.