Wednesday, May 18, 2005

رشت، شهر بی دفاع


جمعه ٢٣ ارديبهشت ١٣٨۴ – ١٣ مه ٢٠٠۵
اين نوشته گزارشی مستند از شهر رشت است. در اين گزارش به وضعيت عمومی شهر رشت پس ازبارش برف سنگين و وضعيت کارگران اين شهر اشاراتی شده است اما محور اصلی بر روی ماجرای ربوده شدن دختری 16 ساله ميچرخد. رشت از نظر امنيت به مرحله خطرناکی رسيده است. بيجه های جديد از ميان فقر و عدم امنيت سر بر آورده اند. پليس با امکاناتی در حد صفر و عدم حضور نيرويی متخصص، توانايی تامين امنيت شهر را ندارد. اگر هنوز امکان زندگی در اين شهر وجود دارد همانا از همت والای مردم است. سيامک فريدخيابان مملو از جمعيت است. صدای بوق ماشينها لحظه ای قطع نميشود. جمال ميگويد: برويم دنبال بچه ها؟ به ساعت نگاه ميکنم، نه! نميرسيم جمال. با اين ترافيک سنگين بهشون نميرسيم.جمال کارگر کارخانه بود، مدتی است که کارخانه تعطيل شده و او به همراه بقيه کارگران بازخريد شده ولی هنوز پولی از اين بابت دريافت نکرده است. ماههاست که امروز و فردا ميکنند و جمال به ناچار با کارهای متفرقه امرار معاش ميکند.دلم پيش آتوسا و عسل است، کاش وقت بود و ميشد مثل بار قبل به مدرسه شان بروم و بعد قدم زنان به خانه برگرديم. يک دنيا حرف داشتند، از هر دری با من سخن ميگفتند. آتوسا و عسل دو دختر شانزده ساله آنچنان با من از عشق و آمالشان ميگفتند که انگار سنگ صبوری يافته اند و يا کسی که حرفهايشان را ميفهمد. خوشحال بودم که با من اين چنين راحت بودند.به جمال ميگويم: کاش رفته بوديم دنبال بچه ها و جمال با لبخند ميگويد: حالا ديگر واقعا دير شده است. جمال پدر آتوسا است و برای خوشبختی دخترش به هر فداکاری تن ميدهد ولی با همه اين علاقه در رابطه شان ديواری وجود دارد که آتوسا قادر نيست همه حرفهايش را با پدر بگويد.من و جمال همچنان در خيابانهای شلوغ قدم ميزنيم و من چهار چشمی هنگام عبور از خيابان مواظب ماشينها هستم که انگار تکليف دارند تا آدم را زير بگيرند.رشت آن شهر تقريبا مرفه دهه های قبل، شهر مردمان شيکپوش، شهر تئاتر و موسيقی؛ حالا ديگر کاملا متفاوت شده است. فقر از در و ديوارش ميبارد، از لباسهای تيره عابرين، از ماشينهای وصله شده، چاله های پر از آب و گل و گويی اين شهر در تمام اين سالها شهردار نداشته است. کارخانه ها عموما تعطيل شده اند. کارخانه بزرگ و معروف ايران الکتريک به تلی از خاک تبديل شده است. در شهر صنعتی نيز دهها کارخانه پس از ريزش برف سنگين، سقفشان فرو ريخت. نخستين عکس العمل صاحبان کارخانه، اخراج صدها کارگر پيمانی بود. در سطح شهر خانه ها و مغازه هايی را ميبينی که سقفشان فرو ريخته است. به جمال ميگويم که اصلا فکر نميکردم اين همه خرابی به بار آمده باشد و جمال که انگاری دست به زخمش نهاده ام گلايه کنان گفت: شب اول برف سنگينی باريد ولی کسی فکر نميکرد ادامه پيدا کند. نه هوا شناسی حرفی زد و نه از راديو و تلويزيون اعلام حالت فوق العاده شد. اگر مردم خبر داشتند زودتر بسيج ميشدند و حداقل بام خانه ها را ميروبيدند. تا خبر دار شديم 2 متر برف نشسته بود. با يکی از آشنايان در شهرداری تماس گرفتيم که گفت ما خودمان هم اينجا گير افتاده ايم.دو تا بولدوزر داريم که در ميان برف مانده است. برق و آب قطع شده بود. نه از ارتش خبری بود و نه برادران مکتبی پيدايشان بود. در فيلمها ديده بوديم که در چنين مواقعی هليکوپترها به کمک مردم می آيند و برايشان دارو و مواد غذايی ميريزند ولی اينجا ايران است و از آن بدتر اينجا رشت است. هيچ خبری از کمک رسانی نبود. همه در خانه هايشان مانده بودند و شهر زير دو متر برف به حال خودش رها شده بود. وضعيت روستاها به مراتب بدتر بود. عده بسياری در جاده ها تلف شدند. خلاصه اينکه بلای بدی بود.به حرفهای جمال فکر ميکردم و صحنه را در مقابل چشمم می آوردم که تيتر روزنامه ای محلی مرا به خود آورد. مديريت موفق بحران برف. تيتر را به جمال نشان ميدهم و او با دردخندی ميگويد: خوب حالا نوبت تقسيم مدالهاست. حالا که برف با همياری مردم و کمک آفتاب محو شده است آقايان دارند مدالها را تقسيم ميکنند و به خودشان مدال ميدهند. با همان دو تا بولدوزر ميتوانستند حداقل خيابانهای اصلی را باز نگه دارند تا وسايل نقليه بتوانند حرکت کنند و کمک رسانی آسان شود. ولی انگار نه انگار که اين شهر مسئولی داشت. حالا مردم مانده اند و سقف های فرو ريخته. بيمه ها که کلا پايشان را پس کشيدند و فعلا صحبت يکی دو ميليون وام است که هنوز کی داده و کی گرفته. از اين بگذريم که با اين پول چه ميشود کرد، به هر حال اين هم قرضی ميشود روی قرضهای ديگر.موبايل جمال زنگ ميزند و جمال با تلفن مشغول صحبت ميشود. من توی صف بستنی فروشی ميايستم تا يک کيلو بستنی بخرم و همانطور به جمال نگاه ميکنم که سگرمه هايش تو هم ميرود. چی شده جمال؟ هيچی بستنی رو ولش کن، مادر عسل به خونه ما زنگ زده و سراغش و گرفته، ولی آتوسا ميگه همونجا نزديک مدرسه ازش جدا شده و عسل قرار بود بره خونه.- خوب حالا شايد جايی رفته باشه با دوستاش.- نميدونم ولی خونه همه پريشونن. آخه عسل حتی اگر يک ربع هم دير ميکرد به خونه زنگ ميزد، حالا يک ساعتی ميشه که نرفته خونه. اينجا بايد خيلی مواظب بود. رشت ديگه مثل قديما امن نيست.بستنی رو رها کردم و با سرعت راهی خانه شديم.آتوسا حتم داری که با دوستاش نرفته جايي؟ آتوسا هق هق کنان ميگفت آره اطمينان دارم که جايی نرفته وگرنه به من حتما ميگفت. تا خونه با کرايه 5 دقيقه هم راه نيست. خوب يعنی ميگی کجا ميتونه رفته باشه؟- نميدونم شايد تصادف کرده باشه.من و جمال نگران پای تلفن ميشينيم و يکی يکی شماره های بيمارستانها رو ميگيريم. نه! نه! نه! نديديم! نياوردن! و هر چه بيشتر زنگ ميزديم نگرانی افزون ميشد.نه جمال اينجوری نميشه پاشو بريم به کلانتريها و بيمارستانها. جمال فوری به آژانس ماشينهای کرايه زنگ ميزند.نه! اينجا نياوردن. برين کلانتری 11نه! محل زندگی ايشون مربوطه به کلانتری 22. برين اونجا سئوال کنيد.ساعت به ده شب نزديک ميشود و نگرانی تبديل به يقين ميشود که حتما بلايی بر سر دخترک معصوم آمده است.نه! اينجا نياورده اند.جناب! شما پليس هستيد. اين دختر گم شده است. شايد او را دزديده باشند.نه آقا! احتمالا با دوستی رفته است.ما هر شب از اين داستانها داريم.اين امکان ندارد. او حتی برای 10 دقيقه دير آمدن تماس ميگرفت. اگر او را دزديده باشند شما مسئول هستيد.نه آقا! ما در رشت آدمربايی نداريم.ببينيد سرکار. من عموی اين دختر هستم و در رشت زندگی نميکنم. وضعيت اينجا را هم اصلا نميدانم ولی اطمينان دارم که اين بچه سر خود نرفته است. شما مسئوليتتان را انجام بدهيد و احتمالاتتان را کنار بگذاريد.اصرار بيش از حد مامور را به فکر مياندازد و با حرکتی تلفن را بر ميدارد و مامور تجسس را خبر ميکند. پس از چند دقيقه مامور تجسس، با لباس شخصی سوار بر موتور، در حياط کلانتری که به خانه بزرگ مسکونی بيشتر شبيه است، وارد ميشود.در کنار پله ها ما را به اتاقی که احتمالا قبلا پارکينگ بوده است راهنمايی ميکنند. روی درب پارکينگ نوشته است دايره تجسس. سئوال و جواب شروع ميشود. وی هم احتمال آدمربايی را صفر ميداند. ولی به هر حال ورقه ای را تکميل ميکند که بيشتر برای يافتن جسد به کار می آمد. دندان کشيده يا پر کرده دارد؟ و بقيه مشخصات ظاهری را تکميل ميکند.برای کلانتری کار به پايان رسيده است و ميگويد که با اين برگه به آگاهی برويد. حالا ديگر همه فاميل و بستگان خبردار شده اند و پرسان پرسان به آنجا رسيده اند.ورقه را به دست ماموری ميدهند تا همراه ما به آگاهی بيايد. از ما ميخواهند که آژانس خبر کنيم. کلانتری وسيله ای در اختيار نداشت. با مامور به آگاهی ميرويم از محوطه وسيعی عبور ميکنيم و در انتهای محوطه وارد يک اتاق 2 متر در 2 متر ميشويم. يک ستوان و يک سرباز در داخل اتاق هستند. مامور کلانتری که يک سرباز است ورقه را تحويل ستوان جوان ميدهد. ستوان سئوال و جواب را آغاز ميکند و ميگويد فعلا تنها کاری که ميتواند بکند اين است که با بی سيم از کلانتريها استعلام کند. فکری به سرم ميزند و ميگويم جناب شايد اسمش را عوضی داده است لطفا تاکيد کنيد که آيا با اين مشخصات دختر جوانی را دستگير کرده اند يا نه؟ اين کار را ميکند ولی از آن سوی سيم با بی توجهی پاسخ ميگيرد که اين چندمين بار است که اعلام کرده و چنين شخصی را در اختيار ندارند.همه نا اميدانه به هم نگاه ميکنيم. جمال ميگويد بهتر است خودمان به پاسگاههای بيرون شهر سری بزنيم. حالا ديکر عده ما زياد شده است به سرعت کار را تقسيم ميکنيم و هر گروهی به يک طرف راهی ميشود.ساعت 2 صبح خسته و نااميد به رشت باز ميگرديم و تصميم ميگيريم که به پارکها هم سری بزنيم. حالا ديگر به نظرم آمد که دنبال جسد ميگرديم. يکی يکی پارکها را از نظر گذرانديم و سری به کنار رودخانه ها زديم. هيچ اثری از عسل نبود. خسته و نااميد راهی خانه شديم ساعت 3 و 30 دقيقه را نشان ميداد. به همه گفتم که کمی استراحت ميکنيم و صبح زود جستحو را از سر ميگيريم.در اين وضعيت امکان خوابيدن نبود. به فکرم رسيد که ماجرا را همراه عکس به روزنامه های محلی ای ميل کنم. يادم آمد که آخرين بار که به اينترنت رفتم کارتم تمام شده بود به آرمين گفتم تو مغازه کارت اينترنت نداري؟ آرمين جوابش منفی بود. آن وقت شب جايی هم نميشد کارت گير آورد. آرمين کارتهای مصرف شده را برداشت و مشغول شد. شماره ها را عوض ميکرد و کارهايی که از آن سر در نمی آوردم. با کمال ناباوری ديدم که وصل شد. مرا بگو که هميشه او را دست کم ميگرفتم. آفرين آرمين برو کنار. و سعی کردم ای ميل بفرستم ولی پس از چند لحظه ارتباط قطع شد. نه! اينطوری فايده نداشت. بايد تا صبح صبر ميکرديم. قادر نبودم چشمهايم را ببندم. هر لحظه تصوير عسل با گلوی بريده شده در نظرم ميامد و وحشتزده چشمانم را باز ميکردم.بلاخره صبح شد. کسی در آن خانه چشمهايش را نبسته بود. فرحناز مادر آتوسا و خواهر من در نيمه های شب بوی ترياک و موی سوخته از ساختمان نيمه ساخته همسايه به مشامش رسيده بود. چشمهايش پف کرده و قرمز بود. برای اطمينان خاطر او، پدر به ساختمان همسايه سری زد. من تصميم داشتم تمام شهر را از پوستر و اعلاميه مفقود شدن عسل پر کنم ولی گويا اين چيزها در رشت مرسوم نبود. مسئله آبروی دختر مطرح شد. اين تنها کاری بود که ما ميتوانستيم انجام دهيم. اصرار کردم و گفتم برای من در حال حاضر تنها چيزی که مهم است جانش است و نه هيچ چيز ديگر. به برادر ديگرم که مغازه نوشت افزار داشت زنگ زدم و ماجرای گم شدن برادرزاده اش را تعريف کردم. در عين حال از او خواستم که مغازه را باز کند تا از عکس و اعلاميه گم شدنش کپی بگيريم. به سرعت خودش را رساند و کپی ها آماده شد. با آرمين و جمال و شهروز به محلی رفتيم که گمان ميرفت در آن ناحيه ماشين گرفته است تا به خانه برود. يکی يکی ماشينهای خط را که هميشه در آن محل کار ميکردند نگه ميداشتيم و پرس و جو ميکرديم. به مغازه دارها فوتوکپی را ميداديم تا پشت شيشه مغازه بچسبانند. تا اينکه يکی از مغازه دارها جلو آمد و گفت ديروز در همان ساعت که اين خانوم مفقود شد در اين محل زدو خوردی در رابطه با يک دختر روی داد. کدام دختر؟ کی؟ و باران سئوال بود که به سمتش رها کرديم.سه نفر با لباسهای بسيجی يک جوان را ميزدند و يک دختر جوان مرتب گريه ميکرد و ميگفت نزنيدش. نزنيدش.دلم تا حدی آرام گرفت. يکی گفت احتمال دارد يکی از پايگاههای بسيج گرفته باشدش. به سرعت به آگاهی برگشتيم و درخواست يک مامور تجسس کرديم. با اما و اگرهای بسيار ماموری که لباس شخصی داشت همراه ما فرستادند. آژانس خبر کرديم تا ما را به محل برساند، چون مامور آگاهی اتوموبيل در اختيار نداشت. به محل رسيديم و مامور که درجه او را نميدانستم همه جا خود را افسر آگاهی معرفی ميکرد. تحقيقات تمام شد و ما به آگاهی بازگشتيم. به نظرم آمد که اين دو حادثه ربطی به هم ندارد. در يک شهر در يک زمان در يک محل مگر ممکن است چند تا از اين حوادث رخ دهد؟ تازه داشتم به مفهوم حرف جمال که گفته بود، رشت ديگر مثل سابق نيست و امنيت ندارد، پی ميبردم.موبايل جمال بی وقفه زنگ ميزد و همه به طرف او برميگشتيم و به دهان و چهره او خيره ميشديم. ناگهان چهره جمال عوض شد. کی؟ کجا؟ خوب؟زنگ زده بودند و تقاضای پول کرده بودند. و عسل تنها يک کلمه گفته بود، عمه! و بعد دوباره تهديد. مرجان تنها در خانه مانده بود تا به تلفنها جواب دهد و وقتی زنگ زده بودند کلی برايشان گريه و التماس کرده بود. صدا از وی خواسته بود که با پدر عسل صحبت کند و مرجان پاسخ داد، کسی در خانه نيست همه به دنبال عسل ميگردند و آگاهی هستند. صدا خشمناک پاسخ داد که چرا برای خودتان کار را مشگل کرديد و به آگاهی خبر داديد. مرجان با گريه پاسخ داد که اگر شما دخترتان گم ميشد کجا ميرفتيد؟ و مکالمه قطع شد.به فيلمهای آدمربايی و جنائی شبيه شده بود. پاهايم سست شده بودند. فکر ميکردم امکان دارد عسل را برای شناخته نشدن به قتل برسانند. نميدانستم بايد چه کار کرد. کاش نگفته بود آگاهی هستند، ولی آدم که خودش را برای اين روزها که چه بگويد آماده نميکند. خبر را به آگاهی رسانديم و شماره تلفن يک پست همگانی را که آدمربايان از آنجا تماس گرفته بودند به آنها داديم. فکر ميکردم حالا از روی نقشه خواهند فهميد که از کدام تلفن همگانی تماس گرفته اند. اما سرهنگ... با بی حالی مخصوصی گفت، اين که شماره همگانی ست.پس جناب سرهنگ ميخواستيد از موبايلشان زنگ بزنند؟تا اينجا هنوز کسی قبول نکرده بود که اين يک آدم ربائيست. داشتم از اين همه بی تفاوتی و بی حالی بالا مياوردم. نه باورم نميشد که به همين سادگی عسل را از دست داده باشيم. موبايل جمال دوباره زنگ ميزند. حتما دوباره تماس گرفته اند. مرجان از آن سوی خط داد ميزد عسل اينجاست! عسل اينجاست! باورم نميشد. يعنی کابوس تمام شد.از همان تلفن همگانی عسل پا به فرار گذاشته بود و خود را به درون يک مغازه انداخته بود.به سرعت راهی خانه ميشويم، درست مثل شب قبل که از خبر گم شدنش آگاه شديم. چشمهايش از اشک ورم کرده است. کنار گونه و پشت گردنش کبود شده است. اينها ديگر چندان مهم نيست، شادمانه در آغوشش ميگيرم. و تمام بغض فروخورده که از شب قبل در گلويم سنگينی کرده بود را رها ميکنم. عمو گريه نکن! عمو گريه نکن!نه من اين کثافتها را رها نميکنم! با عسل به آگاهی برگشتيم. يک راست به طرف ميز همان سرهنگ رفتم. پس آدمربائی نبود جناب سرهنگ؟ لبخندی زد که منظورش را نفهميدم. تا اينکه گفت اجازه بديد تحقيقات کنيم تا معلوم بشه اصل قضيه چی بود.نه باورم نميشد. اينها هنوز قبول نکرده اند که زير گوششان در رشت دختربچه ها را ميدزدند. شايد هم از طرفی اگر قبول ميکردند آنوقت بايد پاسخگوی امنيت مردم ميشدند.گفتم جناب سرهنگ اصل قضيه اين است که اين دختربچه را دزديده بودند. جناب سرهنگ سرش را بالا کرد و گفت شما از کسی شکايت داريد. جواب دادم آري! از آدم ربايان! جناب سرهنگ با همان بی تفاوتی و بی حالی گفت. خوب بايد از کسی شکايت داشته باشيد. بايد شخصی را که به او شک داريد حد اقل معرفی کنيد. ديگر واقعا داشت حالم به هم ميخورد. کم مانده بود روی ميزش بالا بياورم. جمال پاسخ داد نه قربان! ما به کسی سوءظن نداريم. جناب سرهنگ مانده بود که حالا صورت شکايتنامه را چگونه تنظيم کند. افسر ديگری که به نظر ميامد مسئول اين بخش باشد به طرف ما آمد و آب پاکی را روی دستمان ريخت.کار شما از اين به بعد مربوط به کلانتری 22 است و آنها بايد تحقيق کنند و بعد نتيجه تحقيق برای ما ارسال شود تا ما بتوانيم شما را به دادگاه بفرستيم. بحث و جدل با وی فايده ای نداشت. به ناچار روانه کلانتری 22 شديم. کم کم کار و وظيفه اداره آگاهی که همان گرفتن تحقيقات از کلانتری محل و ارسال آن برای قاضی بود برايم روشن ميشد. اداره آگاهی در واقع کار نامه رسانی انجام ميداد.در کلانتری 22 همان مامور تجسس که شب گذشته ورقه تشخيص هويت را پر کرده بود، در همان پارکينگ يا دايره تجسس پذيرايمان شد. به نظرم رسيد که وی از ديگران جدی تر است. وقتی جريان اداره آگاهی را برايش تعريف کردم شگفت زده شد و غرغر کنان گفت، ما که در اينجا وسيله تحقيق نداريم. آنها در آنجا کامپيوتر دارند و ميتوانند از روی تعاريف شهود، قيافه را بازسازی کنند. ما در اين اتاق نه خط تلفن داريم نه کامپيوتر. همانطور که ميبينيد قبلا اينجا پارکينگ بوده است. حالا ما بايد چه کنيم جناب؟آنها نبايد شما را به اينجا ميفرستادند و بايد خودشان تحقيق ميکردند. به هر حال ،حالا که آمده ايد من از اين دختر خانوم تحقيق ميکنم و لی بايد شما به همان آگاهی برويد تا تحقيقات کامل شود. اين سئولاتی که من اينجا ميپرسم خودشان هم ميتوانستند بپرسند.پس از يک ساعت تحقيق تمام ميشود و مامور تجسس با دو کاغذ خط دار که با خودکار رويش نوشته بودند به همراه عسل وارد پارکينگ ميشوند. کاغذها را منگنه ميکند و سرباز وظيفه ای را خبر ميکند تا همراه ما ورقه را به آگاهی ببريم. ورقه های تحقيق همينطور لوله شده در دست سرباز بود. نه پاکت نامه ای در کار بود و نه لاک و مهری. آژانس گرفتيم و به همراه سرباز به آگاهی رفتيم. در اتاق ورودی که به نظر نگهبانی ميرسيد، به خانمهايی که چادر نداشتند چادر ميدادند. به عسل و مادرش ماريا چادر دادند ولی جلوی ورود مرا گرفتند. نه با آستين کوتا نميشه بريد تو. در همين حال کسی را ديدم که در داخل محوطه با آستين کوتاه می گشت. نشانشان دادم و گفتم پس اون آقا با آستين کوتاه آنجا چه کار ميکند. ستوانی که مانع ورودم شده بود توضيح داد پيراهن آن آقا پارچه ايست و اشکالی ندارد ولی پيراهن شما تی شرت است. فقط يک شاخ کم بود که وسط سرم در آيد. گفتم مدل پيراهن آن آقا دقيقا عين همين مدلی است که من پوشيده ام تازه آستينهای پيراهن من بلندتر هم هست. سربازی که گويا خيلی از قوانين ميدانست گفت که قانون در اين مورد دقيقا مشخص نيست، که با نگاه تند ستوان ساکت شد و من برای اينکه به اين ماجرا پايان داده باشم، زيپ جليقه ام را که باز بود تا روی گردن بالا آوردم. با اين کار گويا مشکل شان حل شد و من به داخل رفتم.به داخل همان اتاقی رفتيم که ساعتی قبل از آنجا دکمان کرده بودند. ورقه را سرباز در دستش می چرخاند و حسابی لوله اش کرده بود. مامور تجسس در کلانتری 22 زير گوشش گفته بود که حتما بگو که فلانی سفارش کرده و موضوع جديست. سرباز هم بدنبال کسی که بايد نامه را تحويلش ميداد ميگشت. در اتاق تنها يک نفر نشسته بود که به کارش مشغول بود. سرباز پرسيد سرهنگ ...... نيستند؟بدون اينکه سرش را بالا بگيرد گفت، برای نماز رفته اند. بيرون منتظر باشيد.گويا نماز تمام شدنی نبود. عسل و ماريا روی پله های ورودی نشستند و من با مردی ريشويی که کنار ديوار ايستاده بود مشغول گفتگو شدم. مرد آهسته و زير لبی شکايت ميکرد. فحش ميداد و ميگفت اينها هيچ کاری برای آدم نميکنند. ماه ها بود که دنبال شکايتش بود. سربازی که همراه ما آمده بود در سوی ديگر حياط با چند سرباز ديگر گفتگو ميکرد و کاغذ لوله شده را باز کرده بود و به آنها نشان ميداد. آخوندی با عينک پنسی از اتاقک روبرو خارج شد. نگاه هيزی به زن و دختر جوان که روی پله ها نشسته بودند انداخت. چند قدم که به جلو رفت دوباره برگشت و نگاه کرد. نميدانم آنجا چه کاره بود ولی نگاهش با يک کنجکاوی ساده تفاوت داشت. پس از يک ساعت که گرسنه و تشنه زير آفتاب داغ منتظر بوديم نماز تمام شد و عده ای از نمازخانه خارج شدند. دلم بيشتر از همه پيش عسل بود. با آن حال و وضعش حالا بايد در بيمارستان می بود. تحملش را ستايش ميکردم.پس از گرفتن نامه کذايی ما را به چهره شناسی راهنمايی کردند. داخل اتاقی دو متر و نيم در هشت متر شديم. پنج نفر در اتاق بودند، اتاقی که به راهرو شبيه بود. سه مرد پشت سه کامپيوتر نشسته بودند و دو زن با حجاب کامل مشترکن پشت يک ميز جای گرفته بودند. يکی از مردها که در پشت اولين ميز نشسته بود پذيرايمان شد. هر چه نگاه کردم دو مرد ديگر و دو زنی که در اتاق بودند مطلقا کاری نميکردند. دو مرد در مقابل دو کامپيوتر خاموش نشسته بودند و با هم گفتگو ميکردند و دو زن چسبيده به هم فقط نگاه ميکردند. به جای نامعلومی خيره شده بودند.دماغش اينجوری بود؟ نه دماغش کشيده بود. عسل با آن حال زارش داشت توضيح ميداد که چند نفر وارد اتاق شدند و بدون مقدمه مسائلشان را با همان کسی که داشت چهره نگاری ميکرد مطرح کردند. يکی دنبال موتورش آمده بود. ديگری مشکل ديگری داشت و..... به آن شخص معترض شدم که اين چه طرز شناسايی آدمرباست؟ و او با صدای ضعيفی ديگران را به تحمل دعوت کرد و توضيح داد که دم در بايستند تا اين کار تمام شود. برايم عجيب بود که ديگرانی که در اتاق بودند گويا هيچ مسئوليتی نداشتند و همه کارها را همين يک شخص جواب ميداد. چهره اول تا حدودی مشخص شد ولی عسل ميگفت شباهتش زياد نيست. بنا به پيشنهاد مرد چهره نگار قرار شد روی چهره دوم کار کنند و سپس به اين يکی برگردند. کشيدن چهره دوم به چشم و ابرو رسيده بود که برق رفت. چاره ای نبود با همان چهره نيمه کاره به اتاق نخست باز گشتيم. دوباره بازجويی از عسل شروع شد.نااميد از آنجا خارج شديم. اصلا به آنها اميدی نبود. با اين حال خوشحال بودم که عسل زنده در کنارمان بود. در حال سوار شدن به ماشين در کنار درب ورودی آگاهي، باز سر و کله آن آخوند با عينک پنسی دورمشکی پيدا شد. حتما از نهار برميگشت. باز همان نگاه هيز آزارم داد. قدمی به سمتش برداشتم. ميخواستم بپرسم برای چی نگاه ميکند. پسربچه ای با لباس کارگری سوار بر دوچرخه متوجه موضوع شده بود و با ويراژی که در کنارش داد فحشی زير لب نثار آخوند کرد. ولی انگار مردک هيچ کس را نميديد. در واقع مرا و پسربچه را نديده انگاشت و داخل آگاهی شد.من ديگر نميتوانستم در رشت بمانم و روز بعد رشت را به سمت تهران ترک گفتم ولی مدام با تلفن پيگير قضايا بودم. پدر عسل که تا حدی از شوک گم شدن دخترش رهايی يافته بود قرار شد چند روزی صبر کند تا حال عسل بهتر شود و سپس با او به مناطقی که احتمالا امکان داشت آدمربايان در آنجا باشند به جستجو بپردازد. او نيز اميد نداشت که از پليس و آگاهی کاری ساخته باشد.5 روز از اين ماجرا گذشت. رانندگان کرايه هايی که عسل در آن مسير ربوده شده بود، به فرياد دخترکی درون يک انوموبيل پيکان سفيد، مشکوک ميشوند. همان رانندگانی که عکس عسل را در پشت ماشينهايشان چسبانده بودند، با شنيدن فرياد دخترکی ديگر به تعقيب پيکان ميپردازند و آن را متوقف ميکنند. دخترک خود را از ماشين به بيرون پرتاب ميکند و در حالی که از ناحيه پا چاقو خورده بود روی زمين ميافتد. رانندگان کرايه دو مرد داخل اتوموبيل را دستگير ميکنند و به کلانتری تحويل ميدهند. اين دو مرد همان ربايندگان عسل بودند که در رابطه با آنها شخص ديگری نيز دستگير ميشود. تا امروز جمعا 20 نفر از اين سه مرد شکايت کرده اند و مشخص نيست چند نفر ديگر به خاطر چيزی که آبرو ناميده ميشود اصلا از خير شکايت گذشته اند.
* تمامی نامها مستعار هستند.


No comments: