Monday, March 20, 2006

آرش کمانگير سياوش کسرائي





اين منظومه که د رتاريکترين ادوار تاريخ ايران سروده شده، از شکفتن ياس د ردل اميد خبر مي دهد و از عمونوروزي که درخواب است و فرزندانش هيمه رابرمي افروزند
آرش كمان‌گير
برف مي‌بارد؛برف مي‌بارد به روي خار وخاراسنگ.كوه‌ها خاموش،دره‌ها دلتنگ،راه‌ها چشم انتظار كارواني با صداي زنگ…بر نمي‌شد گر زِ بامِ كلبه‌ها دودي،يا كه سوسوي چراغي گر پيامي‌مان نمي‌آورد،ردِ پاها گر نمي‌افتاد روي جاده‌ها لغزان،ما چه مي‌كرديم در كولاكِ دل آشفته‌يِ دم سرد؟آنك، آنك كلبه‌اي روشن،رويِ تپه، روبه‌رويِ من…
در گشودندم.مهرباني‌ها نمودنم.زود دانستم، كه دور از داستانِ خشمِ برف وسوز،در كنار شعله‌يِ آتش،قصه مي‌گويد براي بچه‌هاي خود عمو نوروز،"… گفته بودم زندگي زيباست.گفته و ناگفته، اي بس نكته‌ها كاينجاست.آسمانِ باز؛آفتابِ زر؛باغ‌هاي گل؛دشت‌هايِ بي‌دروپيكر؛
سر برون آوردنِ گل از درونِ برف؛تابِ نرمِ رقصِ ماهي در بلورِ آب؛بويِ عطرِ خاكِ باران‌خورده در كهسار؛خواب گندم‌زارها در چشمه‌ي مهتاب؛آمدن، رفتن، دويدن؛عشق ورزيدن؛در غمِ انسان نشستن؛
پا به پاي شادماني‌هاي مردم پاي كوبيدن؛
كاركردن، كار كردن؛آرميدن؛چشم‌انداز بيابان‌هاي خشك و تشنه را ديدن؛جرعه‌هايي از سبويِ تازه آبِ پاك نوشيدن؛
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن؛هم‌نفس با بلبلان كوهيِ آواره خواندن؛در تله افتاده آهوبچگان را شيردادن و رهانيدن؛نيم‌روزِ خستگي را در پناه دره ماندن؛گاه‌گاهي،زيرِسقفِ اين سفالين بام‌هايِ مه گرفته،قصه‌هايِ درهمِ غم را ز نم‌نم‌هاي بارانها شنيدن؛بي‌تكان گهواره‌يِ رنگين كمان رادر كنار بام ديدن؛
يا، شبِ برفي،پيشِ آتش‌ها نشستن،دل به روياهاي دامن‌گير و گرمِ شعله بستن…
آري، آِي زندگي زيباست.زندگي آتش‌گهي ديرنده پابرجاست.گر بيفروزيش، رقصِ شعله‌اش در هر كران پيداست.ورنه، خاموش است و خاموشي گناهِ ماست."
پيرمرد، آرام وبالبخند،
كنده‌اي در كوره‌يِ افسرده جان افكند.چشم‌هايش در سياهي‌هايِ كومه جست وجو مي‌كرد؛زيرِ لب آهسته باخود گفت‌وگو مي‌كرد:
"زندگي را شعله بايد برفروزنده؛شعله‌ها را هيمه سوزنده.جنگلي هستي تو، اي انسان!
جنگل، اي روييده آزاده،بي‌دريغ افكنده رويِ كوه‌ها دامان،آشيان‌ها بر سر انگشتانِ تو جاويد،چشمه‌ها در سايبان‌هايِ تو جوشنده،آفتاب و باد وباران برسرت افشان،جان تو خدمت‌گرِ آتش…سربلند و سبز باش، اي جنگلِ انسان!
"زندگاني شعله مي‌خواهد"، صدا سرداد عمو نوروز،شعله‌ها را هيمه بايد روشني افروز.كودكانم، داستانِ ما زآرش بود.او به جان خدمت‌گزارِ باغِ آتش بود.
روزگاري بود؛روزگارِ تلخ و تاري بود.بختِ ما چون رويِ بدخواهانِ ما تيره.دشمنان برجانِ ما چيره.شهرِ سيلي‌خورده هذيان داشت؛بر زبان بس داستان‌هايِ پريشان داشت.زندگي سرد و سيه چون سنگ؛روزِ بدنامي،روزگارِ ننگ.غيرت‌اندر بندهايِ بندگي پيچان؛عشق در بيماريِ فصل‌ها فصلِ زمستان شد،صحنه‌يِ گلگشت‌ها گم شد، نشستن در شبستاندر شبستان‌هايِ خاموشي،مي‌تراويد از گلِ انديشه‌ها عطرِ فراموشي.
ترس بود و بال‌هايِ مرگ؛كَس نمي‌جنبيد، چون بر شاخه برگ از برگ.سنگرِ آزادگان خاموش؛خيمه‌گاه دشمنان پرجوش.
مرزهايِ مُلك،همچو سرحداتِ دامن گسترِ انديشه، بي‌سامان.برج‌هايِ شهر،همچو باروهايِ دل، بشكسته و ويران.دشمنان بگذشته از سرحد واز باور…هيچ سينه كينه‌اي در بر نمي‌اندوخت.هيچ دل مهري نمي‌ورزيد.هيچ كس دستي به سويِ كس نمي‌آورد.هيچ كس در رويِ ديگر كس نمي‌خنديد.
باغ‌هايِ آرزو بي‌برگ؛آسمانِ اشك‌ها پربار.گرم رو آزادگان در بند؛روسپي نامردمان دركار…
انجمن‌ها كرد دشمن؛رايزن‌ها گردِ هم آورد دشمن؛تا به تدبيري كه در ناپاك دل دارند،هم به دستِ ما شكستِ ما برانديشند.نازك‌انديشانِ‌شان، بي‌شرم، ـكه مباداشان دگر روزِ بهي در چشم، ـ يافتند آخر فسوني را كه مي‌جستند…چشم‌ها با وحشتي در چشم خانههر طرف را جست‌وجو مي‌كرد:وين خبر را هر دهاني زيرِ گوش بازگو مي‌كرد:
"آخرين فرمان، آخرين تحقير…مرز را پروازِ تيري مي‌دهد سامان!گر به نزديكي فرود آيد،خانه‌هامان تنگ،آرزومان كور…ور بپرد دور،تا كجا؟… تا چند؟…آه!… كو بازويِ پولادين و كو سرپنجه‌يِ ايمان؟هر دهاني اين خبر را بازگو مي‌كرد؛چشم‌ها، بي‌گفت‌وگويي،هر طرف را جست‌وجو مي‌كرد."
پيرمرد، اندوهگين، دستي به ديگر دست مي‌ساييد.دل م از ميانِ دره‌هايِ دور، گرگي خسته مي‌ناليد.برف رويِ برف مي‌باريد.باد بالش را به پشتِ شيشه مي‌ماليد.
"صبح مي‌آمد ـ پيرمرد آرام كرد آغاز، ـ پيشِ رويِ لشكرِ دشمن سپاهِ دوست؛دشت نه، دريايي از سرباز….
آسمان الماسِ اخترهايِ خود را داده بود از دستبي‌نفس مي‌شد سياهي در دهان، صبح؛باد پرمي‌ريخت رويِ دشتِ بازِ دامنِ البرز.
لشكرِ ايرانيان در اضطرابي سخت دردآور،دودو و سه‌سه به پچ‌پچ گردِ يكديگر؛كودكان بربام،دختران بنشسته بر روزن،مادران غمگين كنارِ در.
كم‌كَمَك در اوج آمد پچ‌پچِ خفته.خلق، چون بحري برآشفته،به جوش آمد؛خروشان شد؛به موج افتاد؛بُرِش بگرفت و مردي چون صدفاز سينه بيرون داد.«منم آرش، ـ چنين آغاز كرد آن مرد با دشمن، ـ منم آرش، سپاهي مردي آزاده،به تنها تيرِ تركش آزمونِ تلخ‌تان رااينك آماده.
مجوييدم نسب، ـ فرزندِ رنج وكار؛گريزان چون شهاب از شب،چو صبح آماده‌يِ ديدار.
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش؛گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش.شما را باده و جامهگوارا و مبارك باد!دلم را در ميانِ دست مي‌گيرمومي‌افشارمش در چنگ، ـ دل، اين جامِ پر از كينِ پر از خون را؛دل، اين بي‌تابِ خشم آهنگ…
كه تا نوشم به نامِ فتح‌تان در بزم؛كه تا كوبم به جامِ قلب‌تان در رزم!كه جامِ كينه از سنگ است.به بزمِ ما ورزمِ ما، سبو و سنگ را جنگ است.ردگ درين پيكار،در اين كار،دلِ خلقي است در مشتم،اميدِ مردمي خاموش هم پشتم.
كمانِ كهكشان در دست،كمان‌داري كمان‌گيرم.شهابِ تيزرو تيرم؛ستيغِ سربلندِ كوه ماوايم؛به چشمِ آفتابِ تازه‌رس جايم.مرا تير است آتش پر؛مرا باد است فرمان‌بر.وليكن چاره را امروز زور و پهلواني نيست.رهايي با تنِ پولاد و نيرويِ جواني نيست.در اين ميدان،بر اين پيكانِ هستي‌سوزِ سامان ساز،پري از جان ببايد تا فرو ننشيند از پرواز."
پس آن گَه سر به سويِ آسمان بركرد،به آهنگي دگر گفتارِ ديگر كرد:
"درود، اي واپسين صبح، اي سحر بدرود!كه با آرش تو را اين آخرين ديدار خواهد بود.به صبحِ راستين سوگند!به پنهان آفتابِ مهربارِ پاك‌بين سوگند!كه آرش جانِ خود در تير خواهد كرد،پس آنگه بي‌درنگي خواهدش افكند.
زمين مي‌داند اين را، آسمان‌ها نيز،كه تن بي‌عيب و جان پاك است.نه نيرنگي به كارِ من، نه افسوني؛نه ترسي در سرم، نه در دلم باك است."
درنگ آورد و يك دم شد به لب خاموش.نفس در سينه‌ها بي‌تاب مي‌زد جوش.
"ز پيشم مرگ،نقابي سهمگين برچهره، مي‌آيد.به هر گامِ هراس‌افكن،مرا با ديده‌يِ خون‌بار مي‌پايد.به بالِ كركسان گردِ سرم پرواز مي‌گيرد،به راهم مي‌نشيند، راه مي‌بندد؛به رويم سرد مي‌خندد؛به كوه ودره مي‌ريزد طنينِ زهرخندش را،وبازش باز مي‌گيرد.
دلم از مرگ بي‌زار است؛كه مرگِ اهرمن‌خو آدمي خوار است.ولي، آن دم كه زاندوهان روانِ زندگي تار است؛ي بي‌جان ولي، آن دم كه نيكي و بدي را گاهِ پيكار است؛فرو رفتن به كامِ مرگ شيرين است.همان بايسته‌يِ آزادگي اين است.
هزاران چشمِ گويا و لبِ خاموشمرا پيكِ اميدِ خويش مي‌داند.هزاران دستِ لرزان و دلِ پرجوشگهي مي‌گيردم، گه پيش مي‌راند.
پيش مي‌آيم.دل وجان را به زيورهايِ انساني مي‌آرايم.به نيرويي كه دارد زندگي در چشم و در لبخند،نقاب از چهره‌يِ ترس آفرينِ مرگ خواهم كند."
نيايش را، دو زانو برزمين بنهاد.به سويِ قله‌ها دستانِ زهم بگشاد؛"برآ، اي آفتاب، اي توشه‌يِ اميد!برآ، اي خوشه‌يِ خورشيد!تو جوشان چشمه‌اي، من تشنه‌اي بي‌تاب.برآ، سرريز كن، تا جان شود سيراب.چو پا در كامِ مرگي تندخو دارم،چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش‌جو دارم،به موجِ روشنايي شست‌وشو خواهم؛زِ گل برگِ تو، اي زرينه گل، من رنگ و بو خواهم.
شما، اي قله‌هايِ سركشِ خاموش،كه پيشاني به تندرهايِ سهم‌انگيز مي‌ساييد،كه بر ايوانِ شب داريد چشم‌اندازِ رويايي،كه سيمين پايه‌هايِ روزِ زرين را به روي شانه مي‌كوبيد،كه ابر آتشين را در پناه خويش مي‌گيريد؛غرور و سربلندي هم شما را باد!اميدم را برافرازيد،چو پرچم‌ها كه از باد سحرگاهان به سرداريد.غرورم را نگه داريد،به سان آن پلنگاهي كه در كوه و كمر داريد."
زمين خاموش بود و آسمان خاموش.توگويي اين جهان را بود باگفتار آرش گوش.به يال كوه‌ها لغزيد كم‌كم پنجه‌ي خورشيد.هزاران نيره‌ي زرين به چشم آسمان پاشيد.نظر افكند آرش سوي شهر، آرام.كودكان بربام؛دختران بنشسته بر روزن؛مادران غمگين كنار در؛مردها در راه.سرود بي‌كلامي، با غمي جان كاه،زچشمان بر همي شد با نسيم صبح‌دم هم‌راه.كدامين نغمه مي‌ريزد،كدام آهنگ آيا مي‌تواند ساخت،طنين گام‌هاي استواري را كه سوي نيستي مردانه مي‌رفتند؟طنين گام‌هايي را كه آگاهانه مي‌رفتند؟
دشمنانش، در سكوتي ريش‌خند آميز،راه‌ وا كردند.كودكان از بام‌ها او را صدا كردند.مادران او را دعا كردند.پيرمردان چشم گرداندند.دختران، بفشرده گردن‌بندها در مشت،همرهِ او قدرتِ عشق و وفا كردند.آرش، اما همچنان خاموش،از شكاف دامنِ البرز بالا رفت.وز پيِ او،پرده‌هايِ اشك پي‌در پي فرود آمد."
بست يك دم چشم‌هايش را عمونوروز،خنده بر لب، غرقه در رويا.كودكان، با ديدگانِ خسته و پي‌جو،در شگفت از پهلواني‌ها.شعله‌هايِ كوره در پرواز،باد در غوغا.
"شام گاهان،راه‌جوياني كه مي‌جستند آرش را به رويِ قله‌ها، پي‌گير،باز گرديدند،بي‌نشان از پيكرِ آرش،با كمان و تركشي بي‌تير.آري، آري، جانِ خود در تيركرد آرش.كارِ صدها صدهزاران تيغه‌يِ شمشيركرد آرش.تيرِ آرش را سواراني كه مي‌راندند برجيحون،به ديگر نيم‌روزي از پيِ آن روز،نشسته بر تناور ساقِ گردويي فرو ديدند.وآنجا را، از آن پس،مرزِ ايران شهر و توران باز ناميدند.
آفتاب،در گريزِ بي‌شتابِ خويش،سال‌ها بر بامِ دنيا پاكشان سرزد.
ماهتاب،بي‌نصيب از شبروي‌هايش، همه خاموش،در دلِ هر كوي وهر برزن،سربه هر ايوان وهر در زد.آفتاب و ماه را درگشتسال‌ها بگذشت.سال‌ها وباز،در تما وين سراسر قله‌يِ مغموم و خاموشي كه مي‌بينيد،وندرونِ دره‌هايِ برف‌آلودي كه مي‌دانيد،
رهگذرهايي كه شب در راه مي‌مانندنامِ آرش را پياپي در دلِ كهسار مي‌خوانند،ونيازِ خويش مي‌خواهند.
با دهانِ سنگ هاي كوه آرش مي‌دهد پاسخ.مي‌كندشان از فراز و از نشيبِ جاده‌ها آگاه؛مي‌دهد اميد،مي نمايد راه."
در برون كلبه مي‌بارد.برف مي‌بارد به رويِ خار وخارا سنگ.كوه‌ها خاموش،دره‌ها دل‌تنگ.راه‌ها چشم‌انتظارِ كارواني با صدايِ زنگ…
كودكان ديري است در خوابند،درخواب است عمونوروز.مي‌گذارم كنده‌اي هيزم در آتش دان.شعله بالا مي‌رود پرسوز…
شنبه 23/12/1337




No comments: