Tuesday, August 29, 2006

آرزوی من اين است که آنها در مقابل دادگاه قرار بگيرند

او در سال ۱۹۸۸ در برنامه اعدام های دسته جمعی در زندان اوين به دار آويخته شد؛ عليرغم آنکه در سال ۸۲ به دليل فعاليت سياسی عليه جمهوری اسلامی به ۲۰ سال حبس محکوم گرديده بود
.نام من سعيد عصمتی است. متولد ۲۶/۸/۱۹۸۱ در تهران. پدر من نامش رضا عصمتی است. متولد ۱۹۵۰ در تهران.او در سال ۱۹۸۸ در برنامه اعدام های دسته جمعی در زندان اوين به دار آويخته شد؛ عليرغم آنکه در سال ۸۲ به دليل فعاليت سياسی عليه جمهوری اسلامی به ۲۰ سال حبس محکوم گرديده بود.من بايد در باره تو حرف بزنم. چگونه می شود در باره کسی که نمی شناسی حرف بزنی. من سعی کرده ام که ترامجسم کنم. چگونه بودی؟به چه چيزهائی فکر می کردی؟ کار مشکلی است.خيلی دلم می خواهد بدانم، آيا به هم شباهت داريم؟ آيا سليقه مان مشترک بود؟ از خود سئوال می کنم اگر جای تو بودم چه می کردم؟ قدرت آن را داشتم که در مقابل آن همه فشار مقاومت کنم؟ از کسانی که دوست دارم جدا باشم؟ پيش از اين پاسخم منفی بود. قدرت تحمل درد و مقاومت در مقابل فشار خارج از حد تصورم بود. اما وادادن، پذيرش و انجام آنچه آنها می خواستند برای تو هيچگاه مطرح نبود.هميشه آرزو می کردم ترا يک بار ببينم. وقتی که بچه بودم، هرگاه درِ خانه‌ی مان به صدا در می آمد، آرزو می‌کردم که تو باشی که مخفيانه فرار کرده‌ای و به ما پيوسته ای. افسوس، چه آرزوی بيهوده‌ای! بعد نسبت به تو خشمگين شدم. چرا من نمی توانستم پدر و مادری معمولی داشته باشم؟ آن زمان نمی‌توانستم بهتر از اين فکر کنم.آرام، آرام توانستم بفهمم که تو و مادرم و همه ی آنهايی که خواهان تغيير بوديد، برای آرمانی بزرگ مبارزه می کرديد و در راه اين مبارزه، مسائل ديگر کوچک و بی اهميت بودند.می فهمم که تو نمی توانستی از مقاومت و مبارزه دست برداری و وا بدهی. تسليم شدن برای تو مثل از دست دادن هويتت بود، مثل آن بود که زندگيت را دور بيندازی. تو پای اعتقاداتت ايستادی.ومن خام بودم و نمی توانستم اين را بفهمم. من فقط می خواستم پدر داشته باشم؛ پدری که به من ياد بدهد چگونه دوچرخه‌ام را تعمير کنم. آن زمان برای من بی تفاوت بود که تو مردی مستحکم باشی. امروز اما، طور ديگری فکر می‌کنم. عليرغم اين که تو اينچا نبودی، از تو اين را ياد گرفته‌ام: به آنچه که باور داری تکيه کن و اجازه نده ترا وادار به تسليم کنند. شايد اگر تو زنده بودی، اين نصيحت‌ها را به من هم می‌کردی.بچه های ديگر پدر دارند، من يک قهرمان شخصی دارم. آنها اين احساس افتخار به پدر و مادر هاشان را ندارند. تو اسپارتاکوس منی و ايران رم توست.هزاران زن و مرد مثل تو زندگی شان را دادند. من فقط فهرمانانی را می بينم که برای اعتقاداتشان مبارزه کردند.اين تصويری است که من از تو ساخته ام. احساس زيبائی است، پدری مثل تو داشتن. آرزو داشتم اينجا بودی و ما ميتوانستيم اين احساس را با هم تقسيم کنيم.۱۳ سال است که اعدام های دسته جمعی در ايران در سکوت مرگ نگه داشته شده است. من آرزو ميکنم به خاطر پدرم و همه آنهای ديگر اين سکوت شکسته شود. اين روزها کسی مثل منتظری می نويسد که مسئولان اعدام های دسته جمعی در ايران رهبران حکومت بودند.خواست و آرزوی من اين است که آنها در مقابل دادگاه قرار بگيرند تا برای جناياتی که مرتک شده‌اند محاکمه و مجازات شوند
٭ متن سخنرانى سعيد عصمتى در مراسم سالگرد كشتار سال ١٣٦٧- برلن، آلمان

No comments: